به سوي دريا


 






 

وصيت‌نامه خواندني جوان هيجده‌ساله
 

احسان در وصيت‌نامه خواندني خود كه با «الهي و ربي من لي غيرك» شروع كرده و سه ماه پيش از شهادت در خاك عراق و در جريان عمليات نفوذي فتح يك نوشته، شكوه مي‌كند كه دوري خدا امانش را بريده و چنين ما را به ميهماني نور برده است: «... خدايا خودت مي‌داني كه مدت‌هاي زيادي است كه در پي تو هستم در اين مدت مصيبت‌ها ديدم
نسخة ديگري از كربلا بود، جنگي كه بر ما گذشت. هر چند كربلاي سال 61 هجري تكرار نشدني نيست كه حسين فرمود: «اصحاب من بي‌نظيرند»؛ اما دفاع‌مقدس ما راهنماي خوبي براي شناساندن آن حادثة ماندگار است.
اين روزها كه هر دل عاشقي با رشته‌هايي از احساس و محبت با كربلا پيوند خورده، بيش از هميشه آن منظومه پر از زيبايي و خلاصه همه خوبي‌ها را مرور مي‌كند كه حقيقت كربلا و حسين و عاشورا چه بود؟ باب سخن در اين سرچشمه نور همواره باز است و تا آدمي بر روي زمين است سخن كربلا تازه است. بلكه هر روز تازه‌تر مي‌شود و مگر تعجبي دارد كه وقتي اهل آسمان‌ها و ملائك مقرب در مقابل عظمت اين حادثه و رزمندگان دلداده آن هر لحظه در وصف حال و تكريم هستند زمينيان از آن غافل نباشند. كربلا و آن ديار با صفاي امام و شهدا هزار و يك نكته عجيب دارد. يكي از آن‌ها دلدادگي و ماندن به پاي حسين و پشت‌كردن به آنچه غير حسين(ع) است.
جنگي كه بر ما گذشت در هزار و يك جلوه نسخه ديگري از كربلا بود. اينجا هم نوجواناني بودند كه از همه چيز خود براي زمين نماندن سخن امام گذشتند. آمده بودند كه تا آخر بمانند و به‌راحتي از شهادت و جراحت و اسارت و هرچه كه پيش آيد استقبال كنند. تك‌تيرانداز و آرپي‌جي‌زن و زرهي و تخريب‌چي و خلبان و لودرچي و... همه با همين حال، روزها را در جبهه به شب رساندند.
حكايت اين بار حكايت دو تخريب‌چي از جان گذشته است كه يكي از والفجر مقدماتي به تخريب آمد و آن يكي از والفجرسه ولي هر دو با هم از زمين به آسمان‌ها رفتند. اصلاً تخريب از اين حادثه‌ها زياد داشت كه چند نفر با هم پودر مي‌شدند و جنازه آن‌ها را در يك بقچه جا دهند.
«داود پاك‌نژاد» بچه نظام‌آباد كنار رودخانه بود كه از شانزده‌سالگي وارد جنگ شد و مدتي در رسته پياده بود كه تخريب‌چي‌هاي محله او را با خود به قرارگاه كربلا بردند و ديري نگذشت كه به يك نيروي زبده مسلط به كار تبديل شد و جبهه را جز در زمان‌هاي خيلي كوتاه ترك نكرد. حتي پس از عمليات خيبر كه استخوان شكسته او به كاليبر دشمن در معبر ميدان مين، ارمغان اين عمليات بود، خيلي زود برگشت.
تنها يك‌بار به دلايلي از جبهه دور ماند كه اين خاطره تلخ را در نامه‌اي به يكي از نيروهاي تخريب اين‌طور مرور كرده است: بهترين وقت است كه دستي از تمناي دوستي و التماس دعا به‌سوي بندگان خدا دراز كنيم. شايد كه لطف حضرت حق ياري ما كند. اميد داريم كه به‌زودي خود را در بين شما ياران خدا ببينيم اگر شما هم ما را دعا كنيد ما كه خود را لايق حضور در آن قبله گاه عاشقان و مخلصان نمي‌بينيم. دفعه قبل كه حتي اجازه ورود به ما ندادند و دست و پاي‌مان را در اين شهر پر از عصيان و ظلمت زنجير كردند. تا انسان جبهه نباشد لياقت حضور آن لامكان را پيدا نخواهد كرد مگر نه اينكه آنجا عزيزان خدا به غايت آمال خود كه همانا شهادت و جانبازي در راه خداست دست مي‌يابند.»
در جريان پاك‌سازي ميادين مين هويزه و سوسنگرد داود نقش اساسي داشت كه در حادثه انفجار مين والمر و شهادت «رضا رياضي» چيزي در حد معجزه داود را كه در كنار رضا بود به دنيا برگرداند. تقدير اين بود كه فرمانده شهيد گردان «علي‌رضا عاصمي» يك يار بيشتر از دست ندهد و داود را در كنار خود نگه دارد تا آخرالامر با هم به شهادت برسند.
تيرماه 62 «احسان كشاورز» به گردان تخريب آمد داود با تجربه‌اي كه داشت حكم مربي تخريب را داشت. احسان آن روزها 15 سال بيشتر نداشت كه از ستاد پشتيباني آموزش و پرورش در خيابان 30 تير به جنوب آمد و از ميان رسته‌هايي كه پيشنهاد شد تخريب را برگزيد. جمله معروف «اولين اشتباه در تخريب آخرين اشتباه است» هم در او اثر نكرد و با جان و دل به هويزه براي آموزش رفت. او هم ديگر جبهه را ترك نكرد و روز به روز بر اندوخته‌هاي نظامي و معنوي خود افزود.
بچه محصل خيابان فلاح به جايي رسيد كه در روزهاي بمباران‌هاي مسلسل‌وار كرمانشاه در سال 65 كه بمب‌هاي عمل نكرده در سطح شهر هم بي‌شمار شده بود و وقتي عده‌اي از كارشناسان زبده ارتش با فرمانده گردان تخريب در مورد راهكار خنثي‌سازي آن‌ها مذاكره كردند شهيد عاصمي اظهار نمود كه ما يك گرو متخصص داريم كه با شما همكاري خواهيم كرد و با انگشت به احسان اشاره و او را مسئول گروه معرفي كرد.
احسان در وصيت‌نامه خواندني خود كه با «الهي و ربي من لي غيرك» شروع كرده و سه ماه پيش از شهادت در خاك عراق و در جريان عمليات نفوذي فتح يك نوشته، شكوه مي‌كند كه دوري خدا امانش را بريده و چنين ما را به ميهماني نور برده است : «...خدايا خودت مي‌داني كه مدت‌هاي زيادي است كه در پي تو هستم در اين مدت مصيبت‌ها ديدم و دوري‌ها را تحمل كردم. دوستانم از كنارم رفتند آنان كه با هم همچون برادر بوديم و وقتي مدتي آن‌ها را نمي‌ديدم سخت محزون مي‌شدم ولي حالا آن‌ها را نمي‌بينم. خدايا مي‌داني كه من اين مصيبت‌ها را فقط به يك اميد تحمل مي‌كردم و اين اميد وصل تو بود. خدايا من اين سختي‌ها را به رخ نكشيدم هميشه با چهره‌اي گشاده با دوستان برخورد مي‌كردم در صورتي كه قلبم محزون بود و خود در حال سوختن ولي دم نمي‌زدم.»
اميد او نااميد نشد و مثل اين روزها در سال 65 در كنار داود بال پرواز يافت و از آن‌ها هيچ نماند. نشان آن‌ها امروز در قطعه 53 بهشت‌زهرا(س) پيداست. تنها چند متر دورتر از مزار داود و احسان نقطه‌اي است كه اوايل سال 65 داود در كنار «مصطفي جعفرپوريان» و «امير گلپيرا» ايستاده بود و با انگشت به قبرهاي خالي اشاره كرد كه مصطفي جاي تو اينجاست.... بيست روز بعد مصطفي در همان نقطه به خاك سپرده شد و داود در نقطه‌اي دورتر و امير هم در قطعه 29. اين‌ها هم از جنس كربلايي‌ها بودند كه حرف امام را زمين نگذاشتند. رفتند و ماندند تا هر چه خدا تقدير كند را عاشقانه در آغوش گيرند. يادشان در هميشه تاريخ گرامي...
اين ندا مي‌رسد از رفتن سيلاب به گوش
كه در اين خشك نمانيد كه دريايي هست
منبع: ماهنامه امتداد شماره 51.